باید رانندگی کرد
جون 29, 2015
بیشترین سوالی که این چند روز در خانهی ما پرسیده شده این است که کدام نامردی به من گواهینامه داده. خب البته به نظر خودم آنقدرها هم رانندگیام بد نیست. این ممکن است برای هرکسی پیش بیاید که ماشین را موقع بیرون رفتن از پارکینگ بکوبد به در یا مثلا دیوار. این اصلن دلیل نمیشود که من رانندگی بلد نیستم. و دلیل نمیشود من را چند روزی تحریم کنند از رانندگی توی این هوای گرم. هرچند معمولن یادم میرود کولر ماشین را روشن کنم از بس که حواسم به کوچه و خیابان است. واینها هیچکدام دلیل نمیشود که به من بگویند تا امروز هم اگر سالم میرفتم و برمیگشتم شانسی بوده. و هیچکدام اینا باعث نمیشود من بروم کلاس رانندگی ثبتنام کنم. کدام احمقی بعد از گواهینامه گرفتن این کار را کرده که من دومیش باشم؟
ما کارشناسان متواضع
جون 1, 2015
اینکه مردم کشور عزیزمان در همهی زمینهها متخصص هستند از دیرباز زبانزد خاص و عام بوده. از ویژگیهای بارز دیگر این ملت غیور، نظر دادن در مورد همان موضوعاتی است که به صورت تخصصی به تجزیه و تحلیل آن میپردازند. از بحثهای کلان مملکت همچون آزادی بنزین از اسارت کارت از دیدگاه اقتصاددانها تا تحلیل نامهی نمایندهی مجلس به رییس جمهور، پیشبینی بحران کم آبی، شیوهها و راهکارهای جدید مذاکرات و البته تخصص کامل در اجتهاد و ارشاد و اخطار به مردم در باب اسلام ناب. و البته ما هم متخصص تحلیل اخلاق و رفتار و کردار مردم به خصوص بر پایهی نامخانوادگی آنها.
دیروز یک خواهر یا مادری آمده نشسته اینجا رو به روی من روی صندلی. روی صحبتم با خانم محبی بود که طبق رسم دیرینه، ایشان لب گشود و شروع به نظر دادن کرد و با حالت کاملن دستوری: به نظر من شما باید… . ای زهر مار، ای کوفت. خب اینجور مواقع است که دلم میخواهد بپرم به طرف و حالش را جا بیاورم و حداقل یک مشت جانانه نثارش کنم یا از پنجرهی کلاس ای پرتش کنم توی خیابون یا حتی آن روی نژادپرستیام گل کند و یک حرفهایی بزنم به طرف. ولی خب مجبور میشوم سکوت کنم و با یک نگاه عاقل اندر سفیه! که به نظر خودم از صدتا فحش هم بدتر است، طرف را ول کنم و بروم کلاس. خب یکی از بدیهای محل کار همین است که باید خودت را کنترل کنی بعضی وقتها.
زندهیاد وبلاگ عزیزم
مِی 21, 2015
چهار، پنج سالی میشود که تنبل شدم و ننوشتم. امروز آمدم سری بزنم به وبلاگم. ناراحت شدم که پسوردش را فراموش کردهبودم و مجبور شدم تغییرش بدهم. دلم تنگ شد و خندهام گرفت از نوشتههایم. چقدر احمقانه است بعضی جاها. فهمیدم که خیلی بزرگ شدم. دلم میخواهد دوباره راه بیافتد. خاطرات و اتفاقات کاریام در هرمز را اینجا میگذارم. یکسری داستان تصویری هم دارم که اینجا بهترین جایی است که میتوانم بگذارمشان تا گم نشوند. اینستاگرام که زیادی خز و روزمره شده. کاربرهای مسخره زیاد دارد. اینجا را دوست دارم که خلوت است. هر چند خیلی چیزها تغییر کرده و خودم حالم از این محافظهکاریام به هم میخورد.
سیمرغ
ژانویه 15, 2011
همان «بخشی» که دوست ماست
دسامبر 8, 2010
ساعت چهارونیم بود که از خواب بیدار شدم. راحله اس ام اس داده بود: «از حبیبه بخشی خبر داری؟ میگن تصادف کرده حالش خوب نیست. ببخشید اگه ترسوندمت.»
میخکوب شدم همانجا روی تخت. نمی دانستم باید چه کار کنم. یک لحظه یاد اون عادت گند ما آدما افتادم. انگار نمی خوایم درستش کنیم هیچ وقت. تا یه تلنگر نخوریم انگار نمی خوایم یادی از هم بکنیم که اون هم البته یکی دو روز بیشتر دوام نداره و دوباره میشیم مثل همیشه.
پریدم به تلفن و زنگ زدم خونه شون. خیلی عادی گفتم ببخشید با حبیبه کار دارم. اونم خیلی عادی گفت: شما؟ گفتم استوار. انگار می شناخت. زد زیر گریه و گفت فرزانه براش دعا کن. حبیبه تصادف کرده، امروز صبح همین که داشته می رفته دانشگاه.
دوست داشتم تلفن را قطع کنم، نمی دانستم باید چه جوابی بدهم. فقط می دانستم مرسی و خیلی ممنون اینجا کاربردی ندارد. کاش قبلش از مادرم پرسیده بودم. خلاصه یک چیزهایی سر هم کردم و گفتم و گوشی را گذاشتم.
یاد خاطره هایمان افتادم. مسخره بازی ها. یاد روزی که با بچه های صحبت نو برایش جشن تولد گرفتیم، با کیک و کادو رفتیم خانه شان. یاد گزارش هایی که از پیرزن، پیرمرد ها می نوشت و همیشه سر آن ها دعوا داشتیم. همیشه شعرهایش را مسخره می کردم. کارهایی که با چوب درست می کرد. مشبک بود، چی بود. می گفتم بپا توی وبلاگت به جای صدای دل، صدای شکمت رو ننویسی. بهم می گفت بی احساس. وقتی دانشگاه قبول شده بود، پرسیدم چی قبول شدی؟ گفت به تو یکی نمی گم که مسخره می کنی. توی خانه فرهنگ. گفت الهیات. نقطه ضعفش هم که دست همه بود. سوسک. تا پای گور می بردمان بس که نفرین مان می کرد وقتی با سوسک اذیت اش می کردیم. دوره قبلی دبیران انجمن دوتامون عضو گروه دبیران بودیم. هیچ وقت توی جلسه ها نبود.
حالا آفتاب دارد می دمد و معلوم نیست کی دوباره تک سوالی های بخشی را بخوانیم و مسخره کنیم.
برایش آرزوی سلامتی می کنیم.
یکسال با انجمن شاعران و نویسندگان گراش
نوامبر 10, 2010
21 آبانماه سال هزاروسیصد و هشتادوهشت، اولین باری بود که به دعوت بچههای صحبتنو در جلسهی انجمن ادبی شاعران و نویسندگان گراش حضور داشتم. دقیقا یکسال پیش. یعنی تقریبا از اوایل شروع دورهی اول کتابخوانی. اولین جلسه مسخ اثر فرانتس کافکا را خواندم و عین بچهی خوب رفتم توی جلسه. همیشه کتابها را میخواندم و مرتب در جلسات شرکت میکردم.
تا اینکه شد آخر اسفند و مجمع عمومی. در آنجلسه کلی ازمان تعریف کردند که دلخوشی ما همین شماهایید و فلان و فلان… ما هم ساده. طبق رسم آنجا، خودشان اسممان را نوشتند برای رایگیری و بهمان رای دادند و کردندمان دبیر انتشارات. از اول فروردین هشتادو نه. آماده کردن الف هم شدهبود بخشی از زندگی، تا آنجایی که هر پنجشنبه مادرم میپرسید الف را آمادهکردهام یا نه. بدون اینکه حتی یکبار دیده باشد. تا جایی که به یاد دارم در این یکسال در همهی جلسهها شرکت کردهام به جز دو جلسه. ولی یکسال شرکت مرتب در جلسات هیچگاه دیدگاهم را نسبت به شعر عوض نکرد. هنوز یکجورهایی ته دلم از شعر بدم میاید. به داستان خیلی علاقهمند شدم. ولی خودم کمتر جرأت کردم داستان بنویسم و رو کنم.
آدم باید خیلی پوست کلفت باشد که در همچین جایی دوام بیاورد. بهخصوص یکی مثل من که سنم از همه کمتر بود و هر کس از راه میرسید خودش را مجاز میدید یکی بزند توی سرمان و رد شود. ولی با همهی اینها جلسهی انجمن شاعران و نویسندگان گراش از محدود سرگرمیها و دلخوشیهایمان بود. اولین تجربههای کتابخوانی و وارد شدن به دنیای ادبیات. تا هرجا رفتیم لااقل حرفی برای گفتن داشتهباشیم.
ژ مثل ژاندارک
اکتبر 30, 2010
روزی روزگاری، ژاندارکی بود که همیشه خدا آپدیت بود، آپدیت میکرد، کامنت میگذاشت، مقاله میخواند، روزی شش ساعت گودر خوانی داشت و خلاصه روم به دیوار آنلاین بود. تا این که هر کس از راه رسید یکی زد پس کلهاش که جوجه تو را چه به این حرفا. تا اینکه شور انقلابیمان پشمرد (ژ) و دلشکسته توی کنج نشستیم و سیگار یأس مارلبرو کشیدیم و کار مادرمان شده بود نذری شاهعبدالعظیم و از این حرفا. تا اینکه فهمیدیم اول سرما دلمان آبخنک نمیخواهد، برای همین یک مدت کرکره را کشیدیم پایین. البته مدرسهها هم باز شده و ما با اجازهی بزرگترها رشته تعویض کردیم و پس از آنکه با آنهمه زور و ضرب یک کلاس بهمان دادند، یک معلم حسابان و جبرواحتمال دادند بهمان که بود و نبودش یکی است. بیچاره آموزشوپرورش تقصیری ندارد البته فقط کمبود ویتامین، نه ببخشید نیرو دارد و خلاصه ما مجبوریم بار این سوءتغذیه را به دوش بکشیم و این دوتا کتاب مثلا تخصصیمان را خودمان بخوانیم تقریبا.
از همهی دوستانی که در این مدت با ارسال SMS یا همان پیامک خودشان، ارسال ایمیل یا همان رایانامهی خودشان، تماس تلفنی، نصب پارچهنوشته و خلاصه همه مدل از همین کوچهی خودمان گرفته، از شهرهای متشنج حق طلب، از دولتهای قبلی و بعدی، منتخب و غیرمنتخب، از ملل آزادیخواه جهان، از مجمع عمومی و خصوصی سازمان ملل، از کشورهای تازه استقلال یافته و قارههای کشف نشده و در شرف کشف، از کشورهای مستعمره و استعمارگر، از کشورهای گشنهی آفریقایی، از جنگزدههای بدبخت بخت برگشتهی جهانچندم عراق و افغانستان و فلسطین، از جزایر خالی از سکنه، از آنسوی کهکشان راه شیری، از حفرههای آدم ندیدهی کرات دیگر، از زمین و هوا، از یمین و یسار، از چهار جهت اصلی جغرافیایی بعلاوهی فرعیهایش و خلاصه از همه طرف ما را مورد حمله قرار دادند و شب و روز خواب از چشممان ربودند که چرا آپ نمیکنی، متشکریم.
پاسکاری بخاطر ریاضی
سپتامبر 6, 2010
در ادامه ی این پست:
«سلام خوشخواب، زحمات و تلاشتان نتیجه داد»
هفتهی پیش صبح، یعنی ظهر آقای صادقی از آموزشوپرورش فرستادهبود این اساماس رو، بعد از ظهر خواندمش. بالاخره بعد از آن همه بالا و پایین پریدن و رفتوآمد و نامهنگاری و چرتوپرت گفتن، انگار یکی صدایمان را شنیده. کلاس سوم ریاضی تشکیل شد. مجوز دادند که کلاس زیر نرم تشکیل شود. سیزده نفریم. مجوز دادند برای پانزده نفر. انشاالله که دو نفر دیگر هم جور میشود.
تنها کسی که تشویقمان کرد و زیاد تلاش کرد همین آقای صادقی بود. دوست داشتم بروم توی چشم به اصطلاح مسئول آموزش خیره شوم ببینم خجالت سرش میشود یا نه. گفتم حالا قضیه حل شده پس بیخیالش دیگر اصلا طرف آموزشوپرورش هم نمیروم که سایهام را با تیر میزنند.
خوب حالا فقط مانده بود یک کتاب آمار که باید پاس میکردیم. من و چهار،پنج تای دیگر از بچهها. دیشب نشستم تا صبح خوندم که بروم مدرسه و دوشنبه است ببینم چه خبر است، امتحان میگیرند یا نه. دبیر پرورشی نشسته بود که گفت به من هیچ ربطی ندارد و البته دفتردار محترم که با لحن شدیدتری همین را تکرار فرمود. بالاخره راضی شدند که با منزل مدیر تماسی بگیرند که ببینند موافقت میشود یا نه. مدیر محترم نیز با لحن شدیدترتری فرمود که به من ربطی ندارد من امتحان تغییر رشته نمیگیرم. خواستید زودتر بگویید و از این حرفا. خوب مرد حسابی ما لنگ در هوا بودیم، هنوز نمیدانستیم کلاس تشکیل میشود یا نه، آنوقت بیاییم تاریخ امتحان بگیریم.
سرتان را درد نیاورم، بلند شدیم رفتیم آموزشوپرورش. اتاق اکبری، مسئول امتحانات. ظاهرا به ایشان هم ربطی نداشت و شوتمان کرد به اتاق بغلی. اتاق ابراهیم مهروری، رئیس. ایشان نیز فرمودند که خوب به آقای اکبری بگویید چهکاری از دست من برمیآید تا انجام دهم. یعنی الان باید چه کار کنم من؟ با یه کاغذ که چند خط نوشته با خط آقای رئیس برآن نگاشته شد دوباره شوت شدیم به اتاق بغلی. اکبری که اصلا نگاه هم نکرد. میز بغلی آقای سعادت بود. به زور راضیاش کردیم زنگ بزند و با جناب مدیر صحبتی بفرماید. شمارهی منزل مدیر را از دفتر تلفن سرچ نمودیم و تماس حاصل کردیم. گویا مدیر هم زیر بار نمیرفت و خلاصه به زور راضی شده که حالا با یک دبیر ریاضی صحبت کند که ببیند چه میشود.
پسر همسایهمان را هم دیدیم. ظاهرا برای کارهای دیپلمش آمدهبود. او هم انگار رشتهاش ریاضیوفیزیک بوده. پرسید مگر مشکلتان چیست که ماهم قسمتی از قضیه را گفتیم برایش. میگفت زمان ما که با همین تعداد تشکیل میشد کلاس. یک جورایی حالیش کردم که زمان شما که اصلاح الگوی مصرف و اینا نبوده که.
از اتاق خیلی محترمانه، بدون اینکه بیرونمان کنند آمدیم بیرون. گفتیم حالا یک سری هم به اتاق عابدینپور، مسئول آموزش، بزنیم. بعد از سلام و احوالپرسی(!) رفتیم سر اصل مطلب و خلاصه بحث را کشاندیم چی شد شما که گفتید تا بیستوچهار نفر نشدید برنگردید که مجوز نمیدهند و اینها. زبان روضه، ماهرمضان، (حرفایی که خودتان میزنید) و دروغ؟ نشسته بهمان میگوید بروید خوب تازه شش نفرید، پانزده نفر که شدید بیایید. میگویم مرد حسابی سیزدهنفریم. البته تقصیری هم نداشت خوب خبر نداشت. نمیخواست که خودش را تکان دهد. سرش را هم بلند نکرد از روی میزش. انگار مثلا چند تا گاو جلوش ایستادهبودند.
بعد هم با اصرار کلی منت کشیدند که شما خانم استوار بفرمایید و با این زبانتان بشوید مسئول آموزش که البته ما به کلی رد کردیم پیشنهادشان را. و جالب اینجاست که برای اولین بار قبل از اینکه بیرونمان کنند خودمان آمدیم بیرون از آن اتاق.
با چشمهایی که از زور بیخوابی داشت میترکید و شکمی که دیگر صدایش در آمدهبود راه افتادیم طرف خانه.
یار نامهربان
آگوست 21, 2010
از آن کتابهای مربعی رنگارنگ که ده،دوازده صفحه بیشتر ندارد و نصف بیشتر هر صفحه تصویر است و فقط چهار، پنچ خط نوشته دارد. از آنهایی که بهش میگویند کتاب قصه. از همانهایی که یکزمانی طرحهای کودکانه داشت و داستانهای بهیاد ماندنی. زیاد یادم نیست ولی مطمئنم آن دختر کبریت فروشی که من داشتم شبیه مال امروزی نبود. آدم شاخ درمیآورد وقتی کتابهای الان را میبیند. یعنی فقط اسم حسن عباسی و اسفندیار رحیممشایی را نبردند داخلش. البته اگر زرنگ باشید ردهایی از آنها را هم میتوانید پیدا کنید.
جودی ابوت را روسری کردند سرش تا بالای ابروش. دست دختر کبریت فروش به جای کبریت گردو دادند. یک تصویرهایی دارد آدم زهرهترک میشود. مادربزرگ قصه که مثلا نقش مثبت هم دارد را یک جوری کشیدند که آدم حالش به هم میخورد ازش. داستان را تغییر میدهند هر طوری دوست دارند. وقتی داری میخوانی مجبوری خودت یک جور دیگر بخوانی که بچه اشکش درنیاد ولی خوب معمولا گیر میافتی چون بچهها مچ آدم را میگیرند که «دفعهی قبل که مامانم خوند یه جور دیگه بود». یا بعضیهایش را حفظ اند اصلا.
چشم ندارید شادی ملت را ببینید لااقل بچهها را بیخیال شوید. حالا بزرگترها همیشه بدبختی دارند، به بچهها چهکار دارید آخر. توی همهی قصهها نامادری و طلاق و بدبختی و بیپولی و ازدواج و همسر و پرورشگاه و از این جور کلمات ریخته. نود درصد اوقات دختر و پسر داستان آخرش ازدواج میکنند و از این کوفتوزهرمارها. خوب اینها به بچهی پنج تا یازدهساله چه که روی جلد کتاب میزنید گروه سنی پنج تا یازده سال. بگذارید تا نمیدانند که بخندند. حالا غلطهای نگارشی و تایپی و اینها هم به جهنم. روی همه چیز نظارت هست، یعنی اینها را نباید اول چهارتا آدم حسابی بخوانند بعد منتشر کنند برای بچه؟ البته آدم حسابی هم نمیخواهد، چهار تا آدم از سر چهارراه بگیرند هم میتواند کارهایش را بکند.
توی همین فکرها بودم که از خونه رفتم بیرون که برم خونه آبجیم. چند تا دختر بچه افتاده بودند دنبال هم و داشتند بازی میکردند. دستهایشان را مشت کرده بودند و داد میزدند: مرگ بر آمریکا، مرگ بر آمریکا
با اینا زندگیمو سر میکنم
آگوست 17, 2010
خیلیها اعتقاد دارند همین اینترنت و موبایل و اینجور چیزها باعث شده مردم از هم دورتر شوند و گرفتاریشان بیشتر شود و خلاصه یادی از هم نکنند ولی من هیچ وقت این را ،که فقط هم مختص گراشیها میدانم، حالا درست و نادرستاش به کنار، را قبول ندارم. حالا خودمانیم حتی اینجور فکری را مخصوص همان بزرگترهایی میبینم که هی تعریف میکنند قدیمها همه با هم خوب بودند و رفتوآمدها بیشتر بود و البته اینها همانهاییاند که حالا دیگر حوصلهی هم را ندارند.
خوب حالا گرفتاریها بیشتر شده، ولی نه به خاطر اینترنت و موبایل و اینجور چیزها، اتفاقا برعکس. مردم وقت کمتری را در کنار هم هستند ولی به نظر من دلها دورتر نشده. حالا جرقهی نوشتن اینها از کجا خورد توی سرم، از آنجا که دیروز بالاخره یک آشنا پیدا کردم توی فیسبوک. هر چند حالا پسر پسر عمهام بود و شاید فقط یکیدوبار بیشتر همدیگر را ندیدهبودیم و اصلا هیچوقت گراش نبوده ولی خوب اددش کردم. یه پیام دادهبود اینجوری: سلام بيبیگل! خوبی؟ از گلآقا چهخبر؟
حالا بگذریم که یه نیم ساعتی فقط به خاطر این خندیدم. این بیبیگل و گلآقا هم قضیهای دارد. وقتی کوچیک بودیم به من میگفتند بیبیگل، به پسر عموم که همسن خودم است هم گلآقا. آخ اگر بداند اینها را نوشتم، یک کتککاری حسابی داریم، حالا بگذریم، بحث این بود که خلاصه رفتیم چت. وقتی اسم خواهر بزرگه را میپرسد یا از درخت انبهای که توی حیاط خانه هست که حالا میوه میدهد یا نه یک حس آشنایی توی دل آدم زیرآبی میرود. البته قسمتهای جالبتری هم داشت، آنجاهایی که از من میپرسد: عروسی هم کردی؟ یا من میگویم: چند سال پیش برای عروسیت اومدیم شیراز که بعد معلوم میشود عروسی داداش بزرگاش بوده.
حالا حرف حسابم این است که هیچچیز نتوانسته توی این رابطهها تاثیری بگذارد و کمرنگشان کند. حالا شاید مثلا روشاش را عوض کرده باشد.
چند روز یکبار هر چقدر هم کار داشتهباشم باید یکسر به راحله بزنم. وقتی مینشینیم و طبق معمول از وبلاگها و بچههای انجمن ادبی و اتفاقاتی که توی کلاسهایش میافتد تعریف میکنیم. باور کنید بعضی وقتها تا سر حد مرگ میخندیم. مثل همین دوشب پیش. بعضی وقتها که در مورد وبلاگنویسی بحث میکنیم و یک موضوع پیشنهاد میدهیم همچین خوب هم پردازش میکنیم ولی هیچ کدام حاضر نمیشویم توی وبلاگمان بزنیمش. من که شک دارم بتوانم با کوچکتر از خودم اینطور باشم.
امروز با آبجی گرامی رفتم مطب دکتر حسینی. تا من را دید گفت دیگر سری نمیزنید بهمان. حتما باید آنفلوآنزای خوکی باشد تا بیایید پیشمان. یاد تبریک عید افتادم نوروز افتادم که اساماس فرستاد و عید را تبریک گفت. آدمهایی که فقط یکیدوبار دیدیشان و آنقدر خودمانی و نزدیکاند که انگار چند سال است میشناسیشان. تنها دلخوشی که برایمان مانده همینهاست، به خصوص این روزها.